Thursday, November 21, 2002


حالا كه ديگه تموم شده خيلي راحت مي تونم همه اش رو تعريف كنم. مي تونم از زبون خودم هم تعريف كنم و ديگه به آرزو هم احتياجي ندارم چونكه ديگه تموم شد.همين. البته شايد يك كمي حيف باشه تازه داشتم آرزو رو پيدا مي كردم. مي دونين : آرزو خود من بود وقتي كه حرف نمي زنم. وقتي كه حرف مي زنم ميشم سرمه يا درست تر بگم سـ(پرچونه)ـرمه.

بهتون نصيحت كنم كه هيچوقت از يك روانشناس خوشتون نياد حتي اگه شيك باشه و حتي وقتي كه قرار گذاشته كه از فرشته تا نشر باغ قدم بزنين كه كتاب بخرين كراوات ابريشمي داشته باشه و حتي اگه 32 سالش باشه ولي همه موهاش جوگندمي باشه.
منظورم يك روانشناس واقعيه چونكه مدركش رو از فرانسه گرفته نه مثل اينها كه چون گاوداري و ماست بندي هم قبول نمي شن مي رن روانشناسي رودهن مي خونن.
فكر مي كردم كه آرزو كمكم مي كنه كه از اين دردسر راحت شم ولي راستش بازم سرمه كمكم كرد حالا بهتون مي گم چي شد.
اولش به نظرم جالب اومد، از اونهايي كه آدم وقتي مي بيندشون فرداش همه اش يادشون ميفته. بعدش همينجور بيشتر شد يعني اينكه من فهميدم كه دوباره يك كسي رو پيدا كردم كه مي تونه منو حسابي آزار بده و من هم مي تونم حسابي آزارش بدم. شما مي گين اين ديوونگيه . شايد هم هست. ولي زياد نيستن كسايي كه مي تونن درست دست بذارن روي نكته اي كه جيغ آدم در بياد. بعد يك مدت تا حايي كه تونستيم همو چزونديم. بعد ازش خوشم اومد. حتي فكر مي كردم كه شايد باهاش عروسي كنم. فكرشو بكنين :‌من سرمه بادامچيان.
بعدش همه اش قاطي شد چون نمي تونستم بگم كه بيشتر دوستش دارم يا ازش متنفرم. يعني ازش متنفر بودم. ولي انگار هيچ راه ديگه اي هم نداشتم. بعدش دلم خواست كه از من بيشتر بدونه. بعد قصه هاي سرمه بادامچيان رو دادم كه بخونه. همه قصه ها و شعرها رو . يعني همه اون چيزهايي كه دم دستم بود. بعد مي دونين چي شد ؟‌وقتي كه همه اش رو خوند بهم گفت كه كشف كرده كه من lesbian هستم. احمق قصه هاي منو خونده و چيزي كه در مورد من فهميده اينه.
شايد بايد عصباني مي شدم ولي بجاش انگار توي سوناي بخار يك سطل آب بريزن روي من. انقدر راحت شدم كه حد نداشت. چون ديگه لازم نبود بهش فكر كنم. كسي كه اون همه از فكر ها و حس هام رو بهش گفتم و بعد از همه اش اين نتيجه رو مي گيره ديگه لازم نيست بهش فكر كنم.

خوبه كه آدرس اين وبلاگ منو نداره و فقط آدرس وبلاگي رو داره كه با اسم خودم دارم و مي تونم همه چي رو اينجا بنويسم.
الان فكر مي كنم كه وقتي تصميم گرفتم كه آرزو لعل باشم درست فكر مي كردم. چونكه لازم داشتم كه خودم باشم. بدون اينكه حرف بزنم.

حالا كه اون احمق اينو نمي خونه يك چيز ديگه هم مي گم : يكبار امتحان كردم. فقط براي كنجكاوي و واقعا خوشم نيومد. مي دونين چندشم شد. براي همين نمي تونه بگه كه من lesbian ام. هيچكس با يكبار امتحان كردنش لزبين نمي شه. مي دونين شايد كيفش بيشتر اين بود كه داشتم يك كار ممنوع مي كردم و از اينش خوشم اومده بود ولي خيلي چندش آور بود. همين.