Wednesday, August 14, 2002

يه چيزي بهتون بگم :
من از مردن واقعا بدم مياد. تا ديروز بدم نمي اومد. حتي راستش خوشم هم مي اومد. ولي ديگه بدم مياد. همه اش هم بخاطر قبر دو طبقه است.
يعني قبلا فكر مي كردم كه آدم وقتي كه بميره ديگه مي تونه براي خودش تنها باشه. ولي حالا فكر مي كنم كه مردم و باز يكي رو آوردن
كنار من خاك كردن و نمي ذارن كه مرده من هم تنها باشه. لعنت به همه چي و همه كس كه به مرده آدم هم كار دارن.
يه چيز ديكه هم بگم :‌اوني كه اين رو بهم گفت يك سوال خيلي مهم فقهي هم پرسيد : اگه آدم بره سر يك قبر دو طبقه فاتجه بخونه اين فاتحه
به حساب كدوم يكي شون ميره ؟
اگه از من مي پرسيد به حساب من كه نمي ره. بره هم فرقي به حالم نداره. چونكه فكر مي كنم كه دنياي هر كسي همونجوريه كه خودش
بهش اعتقاد داره. يعني فكر مي كنم كه اگه كسي به اون دنيا اعتقاد داشته باشه، براش اون دنيا هم هست. اگه اعتقاد نداشته باشه. نيست.

ببينين. اين حرفا خيلي احمقانه است مي دونين؟‌آدم بشينه توي وبلاگش اين دري وري ها رو بنويسه. ولي خب بايد يه چيزي بنويسه.

يه چيز ديگه هم بگم. من اومدم اين كارهايي كه حسين درخشان گفته بود كردم ولي وبلاگم قاطي شد. يعني اينكه الان چيزايي كه مي نويسم توي
آرشيو ميره ولي توي صفحه اصلي نمي ره.