هميشه زندگي من توي نوشته ها بوده. انگار كه همه چي رو بايد مي نوشتم تا بدونم كه اتفاق افتاده. اما هيچ وقت هم نفهميدم كه كدوميك از قصه هام واقعي بوده و كدوم نه. اما اين روزها يك چيزي هست كه نمي خوام بنويسمش. نه اينكه هيچوقت ننويسم. شايد بعدا. شايد چند سال ديگه.
Sunday, October 27, 2002
Links
Previous Posts
- شیدا داره بچه دار میشه.من اسم بچه شو می دونمحتی اگ...
- يك چيز خيلي دوري يادم هست از يك روز كه يك لباس راه...
- دليل نوشتن دوباره ام، يك خوابه. خوابي از اتاقهاي ت...
- همه اين مدت آرزو لعل ماندم. به همان بي حرفي. نمي د...
- ?? ????? ????. ??? ?????? ???? ??? ??? ?? ??? ????...
- ?? ????? ????. ??? ?? ??? ???? ??? ????. ????. ???...
- بهار توي وبلاگش قشنگ مي نويسه. شايد خيلي وقتها دوس...
- حالا كه ديگه تموم شده خيلي راحت مي تونم همه اش رو ...
- وقتي بارون مياد همه چي فرق مي كنه. همه چي. من بيشت...
- «خانوم لطف كنين اين سه تا برگ رو كپي كنين» من داشت...
Archives
- 07/21/2002 - 07/28/2002
- 07/28/2002 - 08/04/2002
- 08/04/2002 - 08/11/2002
- 08/11/2002 - 08/18/2002
- 08/25/2002 - 09/01/2002
- 09/01/2002 - 09/08/2002
- 09/08/2002 - 09/15/2002
- 09/15/2002 - 09/22/2002
- 09/22/2002 - 09/29/2002
- 09/29/2002 - 10/06/2002
- 10/06/2002 - 10/13/2002
- 10/13/2002 - 10/20/2002
- 10/27/2002 - 11/03/2002
- 11/03/2002 - 11/10/2002
- 11/10/2002 - 11/17/2002
- 11/17/2002 - 11/24/2002
- 11/24/2002 - 12/01/2002
- 06/27/2004 - 07/04/2004
- 07/04/2004 - 07/11/2004
- 05/15/2005 - 05/22/2005
Subscribe to
Posts [Atom]