Thursday, September 12, 2002

خب اينم قصه كژال براي اينكه بدونين كه من وقتي قول بدم پاش وايميسم.
براي اينكه بدونين :‌من مامان كژال نيستم،‌خاله شم. مامان كژال شيداست و اون اول نوشته تش. ولي بعضي از قصه هاشو هم من نوشتم.
اين اولين قصه ايه كه از كژال نوشتم :

كژال
--------------------------------------------------------
كژال نصفه شب از خواب پريد، درد داشت توي شكمش مي تركيد.
دولا دولا رفت تو آشپزخونه و قوطي قرصها رو ورداشت. يكذره توش گشت
و بعد شروع كرد به فحش دادن،‌آخه بروفني كه از آمريكا براش فرستاده
بودن تموم شده بود و فقط بروفن ايراني داشت كه به لعنت خدا هم
نمي ارزيد و تنها خاصيتي كه داشت اين بود كه معده آدم رو بريزه به هم.
با خودش گفت :(گور باباش‏) و گفت (فرض مي كنيم كه من يك زن ماقبل
تاريخم و هنوز بروفن اختراع نشده) و رفت توي تختش خوابيد و شروع
كرد براي خودش قصه گفتن. با خودش فكر كرد كه قصه گفتن هميشه يك
كار زنونه است، قصه يعني درد و درد يعني زن بودن و زن بودن يعني
انتظار كشيدن، هميشه انتظار كشيدن.
كژال قصه شو از اينجا شروع مي كنه . از يك دشت سبز كه يك كوه كبد
جلوشه و كپال با دامن آبي رنگش وسط اين دشت رو به كوه وايساده
و انتظار مي كشه.
كژال چمباتمه مي زنه و مچاله ميشه و پاهاشو بغل مي كنه و غرق ميشه
تو خودش و بعد كه چشماشو باز مي كنه خستگي رو مي بينه كه رو مبل
اتاقش نشسته و درد رو مي بينه كه پشت ميز كارش نشسته. درد بهش مي گه:
(سلام كژال، مثل هر روز من اول از همه بهت سلام كردم)
و خستگي مي گه: ( هنوز خوابيدي ؟‌نقشه هات مونده ها ... )
دشت اما از پشت تا ابد ادامه داره و جلوش كه به كوه مي رسه و از وسط
كوه درست از وسط كوه همونجايي كه ازش خورشيد بيرون مياد يك رود هست
و درست دراز به دراز كنار روز يك جاده خوابيده و كژال چشماش خيره است
به جاده كه كسي بياد. كي ؟ حتي من هم نمي دونم چه برسه به كژال
كه من مي نويسمش. ولي كژال انتظار مي كشه، درست مثل من كه مچاله شدم و
دستمو گرفتم روي دلم كه گرمش كنم ، انگار كه تو دلم همه چي چسبيده به هم
و گرم كه ميشه از هم جدا ميشه و درد كم كم ميره و خستگي جاش مياد
و بعد درد ميره پشت ميز و مي نويسه:
( كژال گريه اش گرفته بود و همه گذشته ها سراغش اومده بود)
و من مي بينم كه از در بسته اتاقم گذشته مياد تو با يك اشكدان كه من
بايد تا صبح پرش كنم. و درد گذشته رو خط ميزنه و جاش مي نويسه :
(گريه گذشته رو بغل كرده بود و داشت كژال رو تماشا مي كرد)
مي دونم كه بازيش گرفته،‌درد هميشه با من بازي مي كنه،‌هميشه.
منو مي نويسه و خط مي زنه. نقاشي مي كنه و پاره مي كنه و من از پاره
تمام اين نقاشي ها مي بينم كه دختراي بالدار بلند مي شن كه همشون
مچاله شدن و دلشون رو گرفتن كه گرمش كنن كه كمتر درد داشته باشن ولي
درد يعني زن بودن و هم من اينو مي دونم و هم دختراي بالدار و هم كژال
كه دامن آبيشو حتي باد هم نمي لرزونه.

سرمه
بيست/اسفند/هفتاد و هشت

Wednesday, September 11, 2002

من قول داده بودم كه قصه كژال رو بگم ولي يك قصه ديگه مي گم كه از اون
بهتره.
براتون از اول تعريف مي كنم : امروز همكار من اومد و گفت
خانوم مهندس بيا ببين دخترم چي نوشته و بعد يك دفترچه به من داد
كه روش نوشته بود
شيوا ...
دفتر داستان و خاطرات و احساس
(‌به جاي فاميلش ... گذاشتم )
من اون دفتر رو سه بار تا حالا خوندم و براي شما هم مي نويسم
تا شما هم بخونين :‌
(‌راستي شيوا 10 سالشه)
(من همه چيز رو همونجوري نوشتم كه بوده حتي ديكته غلط)
----------------------------------------------------------
كسي مرا دوست ندارد چون ... ((بسمه تعالي )) 80/10/1
كسي منو دوست ندارم امروز شنيدم از زبان شايان او برادر من است.
او چشمهاي قهوه اي دارد. موهاي خرمايي ابروي خرمايي
او عاشق پلي استيشن است. همش فوتبال بازي مي كنه. وقتي من
دست خودم نيست مي زنمش وقتي طرفش ميام منو ميزنه وقتي ميام قيافش
يه جوري ميشه. من خيلي از دندوناش خوشم مياد چون خيلي كوچيكن
وقتي به طرفش ميام دندوناشو روي هم مي ذاره قيافه اش بانمك ميشه.
خب بگذريم قرار بود اتاقم را جم كنم كه مادرم آمد يقه منو گرفت
و به دستشويي برد من فكر كردم مي خواهد منو در دستشويي زنداني كند
آخه خيلي شلوغ كرده بوديم.
بعد به من گفت جاي جوراب اينجاست من فوري جوراب را برداشتم و به
كاسه دستشويي دوم انداختم. آخه كاسه دستشويي دوم بغل ماشين لباسشويي
دوم است. ماماشين لباسشويي را كه خريده بوديم دوباره رفتيم و يكي
خريديم. ما دو تا دستشويي داريم يكي فرنگي يكي ايراني. من رفتم
در كاسه دستشويي دوم انداختم و به اتاق آمدم گفتم شايان فكر كردم
مامان مي خواد منو تو دستشويي زنداني كنه. شايان گفت من فكر
كردم مي خواد بندازتد بيرون. من گفتم اگر مي نداخت تو چه كار
مي كردي او گفت مي پريدم بالا مي گفتم آخ جون. من گفتم چرا او گفت
من تو رو دوست ندارم مامان هم تورو دوست نداره بابا هم تورو
دوست نداره هيچكس تو رو دوست نداره. من خيلي ناراحت شدم
خوب اگه مامان يا بابا منو دوست داشته باشن فقط اين شايان است
كه منو دوست نداره اميدوارمم منو دوست داشته باشه.
پس نتيجه مي گيريم كه هميشه به حرف مامان گوش بديم.
-------------------------------------------------------

من قسم مي خورم كه همين بود. درست عين همين. حتي يك كلمه اش رو هم
عوض نكردم. تازه همه دفترش رو هم فتوكپي كردم و روزهاي ديگه هم شايد
باز براتون از دفترش بنويسم.

يك چيز ديگه هم بگم :‌بالاخره لينك ها و ايميل ام رو هم درست كردم
و حالا شما مي تونين سيل نامه ها رو به طرفم سرازير كنين !
من قول مي دم كه هرچي نامه خوب توش باشه رو جواب بدم. نامه هايي
مثل نامه دعوت به صرف ژله و خامه و اينجور چيزها