Sunday, May 15, 2005

شیدا داره بچه دار میشه.
من اسم بچه شو می دونم
حتی اگه خودش هم هنوژ ندونه.
اگه تابستون بیام ایران براش یک لباس خیلی خوشگلی که دیروز دیدم رو سوغاتی میارم. از اون لباسهاست که وقتی تن بچه هاست آدم می خواد مثل نون خامه ای بخورتشون.

Tuesday, July 06, 2004

يك چيز خيلي دوري يادم هست از يك روز كه يك لباس راه راه رنگي خريده بودم و پوشيده بودمش و براي خودم جلوي آينه قدي مي رقصيدم و انقدر خوشحال بودم كه هيچوقت نبودم.
شايد 4 سال پيش بود يا شايد 3 سال.

Friday, July 02, 2004

دليل نوشتن دوباره ام، يك خوابه. خوابي از اتاقهاي تو در تو و راهروهاي تو در تو كه توش گم شدم. هيچكس نبود. هيچ صدايي هم نبود. حتي وقتي كه جيغ زدم.
نور خيلي عجيب بود. هيچ كجا نه پنجره بود، نه چراغ ولي همه جا سفيد بود از نور.
از همه بدتر اين بود كه فكر مي كردم كه اين همون جايي بوده كه هميشه دلم مي خواسته باشم و اونوقتي كه بهش رسيدم تازه فهميدم كه چقدر وحشتناكه.
براي همين بود كه انقدر از سكوت ترسيدم. براي همين دلم نخواست كه ديگه آرزو لعل باشم.
سكوت خيلي ترسناكه. به ترسناكي غم.
همه اين مدت آرزو لعل ماندم.
به همان بي حرفي.
نمي دانم چرا.
اما باز دلم مي خواهد كه سرمه باشم. باز بنويسم.
?? ????? ????. ??? ?????? ???? ??? ??? ?? ??? ???? ??? ????.
??????? ?? ???.
??? ??? ???? ?? ????? ??? ????.
?????? ?? ?????.
?? ????? ????. ??? ?? ??? ???? ??? ????. ????.
??? ??? ????? ??? ????.
?? ????? ??? ???????(??????)??? ?? ???? ??? ??? ???? ??? ???? ???? ?? ???.
???? ??? ??? ???? ??? ???. ?? ?????.

Friday, November 29, 2002

بهار توي وبلاگش قشنگ مي نويسه. شايد خيلي وقتها دوست نداشته باشم چيزايي كه ميگه ولي هميشه خوندنيه. يك چيزي بهم ميگه كه مي شناسمش.
ديروز در مورد سكس نوشته و اينكه چقدر ما رو تو ايران ازش مي ترسونن.
خيلي وقتها فكر مي كنم كه چرا ما هميشه فكر مي كنيم كه هر چيز لدت بخش ممنوعه. شايد قديمها چون بچه دار مي شدن بايد حتما ازدواج مي كردن كه بتونن بچه رو بزرگ كنن. ولي الان كه اصلا اينطور نيست. من مي تونم بهتون اطمينان بدم چون من كه تو اين هفت ساله بچه دار نشدم !‌:(
شايد بچه تر كه بودم،‌زمان دانشگاه همه چي خيلي بغرنج تر بود. اون وقع همه چي تو ايران قاطي تر بود. ولي الان ديگه خيلي مسئله حل شده تره. شايد چون من ديگه بيست و هفت سالمه و بين دختر و پسرهاي اين سن ديگه سكس انقدر چيز عجيبي نيست. يادمه پنج شش سال پيش هر وقت كه مي شد دو ساعت كسي خونه دوست پسرم نباشه ما حتي يك لحظه اش رو هم از دست نمي داديم. ولي الان ديگه اصلا اينجوري نيستم. نه فقط من ،‌بقيه پسرها و دخترهاي دوستم هم اينجوري نيستن. شايد ديگه كسي حرص نمي زنه.
شايد اصلا سكس بخاطر اين انقدر تو ايران معضل شده كه همه دارن همه اش حرصشو مي زنن.

Thursday, November 21, 2002


حالا كه ديگه تموم شده خيلي راحت مي تونم همه اش رو تعريف كنم. مي تونم از زبون خودم هم تعريف كنم و ديگه به آرزو هم احتياجي ندارم چونكه ديگه تموم شد.همين. البته شايد يك كمي حيف باشه تازه داشتم آرزو رو پيدا مي كردم. مي دونين : آرزو خود من بود وقتي كه حرف نمي زنم. وقتي كه حرف مي زنم ميشم سرمه يا درست تر بگم سـ(پرچونه)ـرمه.

بهتون نصيحت كنم كه هيچوقت از يك روانشناس خوشتون نياد حتي اگه شيك باشه و حتي وقتي كه قرار گذاشته كه از فرشته تا نشر باغ قدم بزنين كه كتاب بخرين كراوات ابريشمي داشته باشه و حتي اگه 32 سالش باشه ولي همه موهاش جوگندمي باشه.
منظورم يك روانشناس واقعيه چونكه مدركش رو از فرانسه گرفته نه مثل اينها كه چون گاوداري و ماست بندي هم قبول نمي شن مي رن روانشناسي رودهن مي خونن.
فكر مي كردم كه آرزو كمكم مي كنه كه از اين دردسر راحت شم ولي راستش بازم سرمه كمكم كرد حالا بهتون مي گم چي شد.
اولش به نظرم جالب اومد، از اونهايي كه آدم وقتي مي بيندشون فرداش همه اش يادشون ميفته. بعدش همينجور بيشتر شد يعني اينكه من فهميدم كه دوباره يك كسي رو پيدا كردم كه مي تونه منو حسابي آزار بده و من هم مي تونم حسابي آزارش بدم. شما مي گين اين ديوونگيه . شايد هم هست. ولي زياد نيستن كسايي كه مي تونن درست دست بذارن روي نكته اي كه جيغ آدم در بياد. بعد يك مدت تا حايي كه تونستيم همو چزونديم. بعد ازش خوشم اومد. حتي فكر مي كردم كه شايد باهاش عروسي كنم. فكرشو بكنين :‌من سرمه بادامچيان.
بعدش همه اش قاطي شد چون نمي تونستم بگم كه بيشتر دوستش دارم يا ازش متنفرم. يعني ازش متنفر بودم. ولي انگار هيچ راه ديگه اي هم نداشتم. بعدش دلم خواست كه از من بيشتر بدونه. بعد قصه هاي سرمه بادامچيان رو دادم كه بخونه. همه قصه ها و شعرها رو . يعني همه اون چيزهايي كه دم دستم بود. بعد مي دونين چي شد ؟‌وقتي كه همه اش رو خوند بهم گفت كه كشف كرده كه من lesbian هستم. احمق قصه هاي منو خونده و چيزي كه در مورد من فهميده اينه.
شايد بايد عصباني مي شدم ولي بجاش انگار توي سوناي بخار يك سطل آب بريزن روي من. انقدر راحت شدم كه حد نداشت. چون ديگه لازم نبود بهش فكر كنم. كسي كه اون همه از فكر ها و حس هام رو بهش گفتم و بعد از همه اش اين نتيجه رو مي گيره ديگه لازم نيست بهش فكر كنم.

خوبه كه آدرس اين وبلاگ منو نداره و فقط آدرس وبلاگي رو داره كه با اسم خودم دارم و مي تونم همه چي رو اينجا بنويسم.
الان فكر مي كنم كه وقتي تصميم گرفتم كه آرزو لعل باشم درست فكر مي كردم. چونكه لازم داشتم كه خودم باشم. بدون اينكه حرف بزنم.

حالا كه اون احمق اينو نمي خونه يك چيز ديگه هم مي گم : يكبار امتحان كردم. فقط براي كنجكاوي و واقعا خوشم نيومد. مي دونين چندشم شد. براي همين نمي تونه بگه كه من lesbian ام. هيچكس با يكبار امتحان كردنش لزبين نمي شه. مي دونين شايد كيفش بيشتر اين بود كه داشتم يك كار ممنوع مي كردم و از اينش خوشم اومده بود ولي خيلي چندش آور بود. همين.

Thursday, November 14, 2002


وقتي بارون مياد همه چي فرق مي كنه. همه چي. من بيشتر سردم ميشه و بيشتر غصه ام مي گيره

Tuesday, November 12, 2002

«خانوم لطف كنين اين سه تا برگ رو كپي كنين»
من داشتم Mrs. Dalloway مي خوندم از ويرجينيا وولف. وقتهايي كه تلفن زنگ نمي زنه يا نامه و گزارش نبايد تايپ كنم كتاب مي خونم.
وقتي كه رئيس هست به من يا مي گن خانوم يا خانوم لعل. اما وقتي كه نيست همه بهم مي گن آرزو. مسخره است. وقتيكه رئيس نيست از پشت ميزم بلند مي شم و
ميرم روي شوفاژ آتليه مي شينم. اونجا گرمتره.